در خانه به روی همه باز است. مردم میآیند و میروند و در این دلتنگی شریک هستند. اندوه رفتن مردی که تمام محله به او تکیه میکردند، در همین خانه کوچک و بیآلایش ولی پر از آسایش موج میزند. اهالی این خانه پدرشان را فقط پدر خود نمیدانند. حق میدهند که همه یتیمان و بیسرپرستان و بدسرپرستانی که از آنها حمایت میکرده است امروز داغدار باشند. اینجا همه یک غم دارند: غم از دست دادن یک پدر دلسوز.
ماجرا از یک اتفاق بزرگ حکایت میکند که نهتنها تمام شهر و تمام کشور را پر کرده بلکه در عرصه جهانی صحبت از اتفاقی است که در حرم مطهر رضوی رخ داده است. خبر از شهادت مردی جهادی است که ظهر ماه مبارک رمضان بیدفاع به شهادت میرسد.
از این اتفاق خیلیها مینویسند و اخبار زیادی منتشر میشود. در این میان، جای صحبتهای یک همسنگر و یک همراه که بیش از 30 سال است این شهید را همراهی میکند، در تیتر اخبار خالی است، همراهی که خود را بیشتر و پیشتر از همسر، همسنگر میداند.
زهرا پورعلی، چهاردهساله است که با شهید محمد اصلانی ازدواج میکند. آنها با هم نسبت خویشاوندی داشتهاند و آنطور که میگویند، او انتخاب خود شهید بوده است. دلیل این انتخاب هم نوع پوشش و ایمان زهرا خانم بوده که از همان دوران کودکی به آن اعتقاد داشته است، مانند دختربچه هشتسالهاش، ریحانه، چادر میپوشیده و حجاب داشته است.
او از چهاردهسالگی همراه و همیار حاجآقا در فراز و نشیب میشود، همراه و همسنگر او. «من و حاجآقا اول از همه همسنگر بودیم، بعد همسر. همیشه همراه هم بودیم و آرزویی که هردو داشتیم همین شهادت بود. از چهاردهسالگی با شهید اصلانی ازدواج کردم. آن زمان او نوزدهساله بود. تازه از جبهه برگشته و به حوزه رفته بود.
من آرزویم ازدواج با مردی متدین بود و همیشه این را از آقا امام رضا(ع) میخواستم. هرچه دارم از آقاست. با اینکه بچه بودم و 14 سال بیشتر نداشتم، همیشه به امام رضا(ع) میگفتم کسی را میخواهم که دین داشته باشد و درد مردم را بفهمد. میگفتم برایم مهم نیست که از مال دنیا چه دارد.
همیشه به امام رضا(ع) میگفتم کسی را میخواهم که دین داشته باشد و درد مردم را بفهمد
الحمدلله هیچ وقت هم برای هیچ چیز در زندگی نماندیم و زندگی خوبی داشتیم. همراه و همدوش او بودم و به این موضوع افتخار میکنم که 30 و چند سال در کنارش بودم. الان قبل از اینکه احساس کنم همسرم را از دست دادهام، بیش از همه احساس میکنم یک همسنگر و همراه را از دست دادهام. به امام رضا(ع) هم بعد از شهادت حاجآقا گفتم که ای صفای قلب زارم، هرچه دارم از تو دارم.»
او بعد از ازدواج، با همسرش همراه میشود. روحیات این زن جهادی است و با عشق و علاقه سراغ این سبک از زندگی آمده است. «من این سبک زندگی را دوست داشتم. ما همدل بودیم. اگر هردوطرف همدل باشند، در زندگی هیچ مشکلی پیش نمیآید.
زمانی که حاجآقا برای تبلیغات میرفت، من هم همراه او میرفتم. با هم همراه بودیم. با اینکه فعالیتهای زیادی داشت، هوای من را خیلی داشت و یک زندگی سرشار از عشق و محبت برای من و بچهها درست کرده بود. به ما ساده زیستن را آموخت. با اینکه از نظر مالی مشکلی نداشتیم، حاجآقا میگفت هرکسی که در این خانه میآید نباید احساس غریبی کند.
هوای من را خیلی داشت و یک زندگی سرشار از عشق و محبت برای من و بچهها درست کرده بود
ما باید در سبک زندگی الگوی مردم باشیم. کار باید مردمی باشد. همیشه با هم منزل شهدا میرفتیم و با آنها دیدار میکردیم و همدوش هم بودیم. برایش شیعه و سنی فرقی نداشت و دغدغهاش خدمت به خلق بود. با هم دیدار خانواده تیپ فاطمیون آنها میرفتیم و عیددیدنی کردیم و میگفتند که این خانوادهها خیلی غریب هستند. دردش این بود که همه مردم جامعه باید هم سطح هم باشند.
دوست داشت که خدمترسانی کند تا فقر در جامعه از بین برود. میگفت که نباید اختلاف طبقاتی وجود داشته باشد. عاشق خدمت به مردم و نیازمندان بهخصوص ایتام بود. عنایت امامرضا(ع) بود که او تا این درجه رسید و سرباز آنها تا این اندازه بین مردم عزیز شد.
این عزتی بود که خداوند به او داد. نوش جانش. حق او شهادت بود و اگر به شیوهای دیگر از این دنیا میرفت، دلم میسوخت و افسوس میخوردم. همسرم مزد مجاهدتهایش را گرفت.»
با اینکه در غم و اندوه از دست دادن همسر به سر میبرد، خاطرات شیرین دوران همراهی را مرور میکند و از روزهایی میگوید که همسر شهیدش در کنارش بوده است. «سوم راهنمایی بودم که با هم ازدواج کردیم. 17 سالم بود که مادر شدم. همسرم خیلی کمکم کرد. گفت: خانم، درس بخوان و ادامه تحصیل بده. با اینکه چهار تا بچه داشتم، درس خواندم و دیپلم گرفتم.
دانشگاه هم رفتم و لیسانس الهیات گرفتم. از سر جلسه امتحان که بیرون میآمدم، برایم آبمیوه میخرید. میگفت: بخور که امتحان سخت بوده و فشارت افتاده است. خودش من را میبرد و میآورد که یک وقت برایم سخت نباشد. میگفت: جامعه به مادر باسواد و تحصیلکرده نیاز دارد. اگر میدید ناراحت هستم، سریع به دنبال رفع آن بود و همیشه در زندگی صداقت داشت.
حاجآقا همیشه کنارم بود و هیچ وقت با وجود کار بسیار، زندگی را رها نکرده بود. در زندگیام همیشه آرامش داشتم و این سبک زندگی را دوست داشتم. همه میگفتند: چرا عید به جای کیش و قشم مزار شهدا میروید؟! میگفتم ما این سبک زندگی را دوست داریم. بچههایم باید این چیزها را ببینند و یاد بگیرند. الحمدلله بچهها هم راه پدرشان را در پیش گرفتهاند. پسرهایم حوزه رفتهاند.
یکی از دخترهایم تحصیلات حوزوی دارد و دختر دیگرم هم بهتازگی قصد داشت حوزه علمیه برود. خاطرم هست یک سفر کربلا با حاجآقا رفته بودیم. لباس روحانیت به تن داشت. خانمی که در گمرک بغداد نشسته بود شالی روی سر داشت و تا حاجآقا را دید شال را روی شانهاش انداخت. ناراحت شدم ولی در دلم گفتم: امام حسین(ع)، به کوری دشمنان اسلام هم که شده، همه فرزندانم را به حوزه میفرستم تا طلبه شوند و لباس بپوشند.»
سادهزیست است. این سبک زندگی در تمام خانهاش موج میزند. هیچ جای این زندگی رنگی از تجمل ندارد. «همسرم به سبک زندگی ساده علاقه داشت و میگفت باید پیرو توصیههای رهبر معظم باشیم. من هم هیچ وقت از این زندگی شاکیتی نداشتم زیرا معتقدم باید سبک زندگی یک طلبه الگویی برای دیگران باشد و دیگران هیچ وقت حسرتی به زندگی یک روحانی نداشته باشند.
دنبال منیت نبود و میخواست که گرهی از کار مردم باز کند
او یک روحانی بود که درد مردم درد او بود و دغدغههای اجتماعی و فرهنگی داشت و همه کارهایش مردممحور بود. دنبال منیت نبود و میخواست که گرهی از کار مردم باز کند. همین گمنامی و اخلاص او بود که باعث شد به خواستهاش که شهادت بود برسد. خوش به سعادتش که به آرزویش رسید.»
آنها با توسل به شهدا زندگی خود را پیش بردهاند و یکی از دغدغههای اصلی حجتالاسلام اصلانی که خود برادر دو شهید بوده عزت خانواده شهدا بوده است. «ساماندهی اوضاع کشور برای حاجآقا خیلی مهم بود. بهخصوص در موضوع امر به معروف تأکید داشت. نگرانی زیادی برای خانواده شهدا داشت که اگر در جامعه میآید، از اوضاع جامعه ناراحت نشود.
ما در زندگی با شهدا همیشه انس زیادی داشتیم و سفرهای راهیان نور که میرفتیم، چندین بار مناطق جنگی را دور میزدیم. با شهدا زندگی میکردیم و زنده میشدیم و رزق معنوی خود را از آنها میگرفتیم. حاجآقا آرزویش شهادت بود و دوست داشت که شهید از این دنیا برود.
همسرم دو برادر شهید به اسمهای حسینآقا و ابراهیم آقا داشت که در نوزدهسالگی در منطقه مهران و در پانزدهسالگی در منطقه سیدصادق کردستان به شهادت رسیدهاند. آرزو داشت به برادرهایش ملحق شود و همیشه روی منبرهایش هم این موضوع را میگفت و طلب شهادت برای خودش میکرد. الان که شهید شده است میفهمم چه حسرتی میخورده است.
فروردین امسال که از راهیان نور برگشتیم، فضای جامعه او را اذیت میکرد و دغدغه امر به معروف زیاد داشت. میگفت خیلی از رفتارها زیبنده جامعه اسلامی و انقلاب اسلامی ما نیست. حجاب برایش درد بود و میگفت خوشا به سعادت شهدا که نیستند این رفتارها را ببینند. در راه برگشت، محضر شهید سردار سلیمانی هم رفتیم و آنجا من به همسرم گفتم ببین ایشان چه عزتی دارد.
ما آدمهای معمولی آرزوی این را داریم که یک نفر برای ما فاتحهای بخواند ولی اینجا برای زیارت این مرد صف میکشند. میگفتم چه میشود که خداوند چنین عزتی به بندگان خود میدهد. همانجا حاجآقا از من خواست که برای او دعا کنم. نمیدانستم حاجت او شهادت است. خوشا به حالش که به این درجه رسید.»
این همسر همراه در زمان مصدومیت همسنگرش در مسجد و درحال خدمترسانی به مردم بوده و با فرض اینکه مجروح شده است راهی بیمارستان میشود. «همان روز حدود ساعت 1:30 حاجآقا به من گفته بود که برای توزیع غذا بین نیازمندان به مسجد بروم و من مشغول خدمت بودم که همسرم شربت شهادت را نوشید. از این اتفاق تا حدود 5 عصر خبردار نشده بودم.
میدانست که تا چه اندازه او را دوست دارم و چقدر نفسم به نفسم او بند است
به من گفتند حاجآقا تصادف کرده و پایش شکسته است. خود شهید میخواست که آهستهآهسته به من ماجرا را بگویند. میدانست که تا چه اندازه او را دوست دارم و چقدر نفسم به نفسم او بند است. بچههایی که در مسجد اطرافم بودند از این ماجرا خبر داشتند ولی چیزی به من نگفته بودند.
وقتی رسیدم بیمارستان گفتند حاجآقا اتاق عمل است و دعا کنیم که حالش روبهراه شود درحالی که آن زمان حاجآقا شهید شده بود ولی چیزی به من نگفتند و کم کم گفتند که به شهادت رسیده است. همان روز ظهر، به حاجآقا گفتم: خسته شدی. زودتر خانه بیا. گفت: این جلسه تمام شد میآیم. نمیدانستم اینگونه برمیگردد.»
زهرا خانم با تمام توان پای کارهای جهادی همسرش ایستاده است. شهادت مرد زندگیاش نهتنها او را از پا درنیاورده بلکه اراده او را بیش از پیش کرده است. «تمام دنیا این رفتار تروریستی را محکوم کردند. آنها از ناتوانی این کار را کردند و اگر مرد بودند باید مردانه میجنگیدند. من یکی از سربازان مخلص و مردمی معظمله را که گوشبهحرف فرمانده بود از دست دادم.
زندگیام در کنار او همیشه بابرکت بود و از این برکت احساس آرامش داشتم
زندگیام در کنار او همیشه بابرکت بود و از این برکت احساس آرامش داشتم. ندیدن او برایم خیلی سخت است. ناگفته هم نماند که از او قول شهادت خودم را هم گرفتهام. از هم عکسهایی میگرفتیم که برای شهادت استفاده کنیم. از او قول گرفتهام که من هم شهید شوم. اندوه این اتفاق را دارم ولی میدانم اثری که شهادت او داشته است بینظیر است.
جامعه ما به این اتفاق نیاز داشت تا به فرمایش امام(ره) بیدار شود. الان احساس میکنم حاجآقا همچنان کنارم است. من هم یک سرباز مکتب امامحسین(ع) و حاج قاسم هستم که پیش حاجآقا شاگردی کردهام. به او میگویم: شهید اصلانی، ما را هم از خاک بردار و بلند کن و این روحیه را به من هم بده تا در راه خدا قدم برداریم. من پرتوانتر با همراهی بچهها به این راه ادامه میدهم تا دشمن کور شود. سنگر نباید خالی بماند. فقط از مردم میخواهم که زندگی ما را ببینند و از شایعات دوری کنند.»
روحیات و سبک زندگی حجتالاسلام اصلانی نهتنها روی بچهها بلکه روی همه فامیل و محله اثر گذاشته است. این روزها همه محله اصلانی شدهاند و ادامهدهنده راه او خواهند بود و سنگری را که او ساخت خالی نخواهند گذاشت.